old sorrow

جاودانه خواهد بود این درد یا نه؟ نمیدانم! 

درمان دارد این درد یا نه؟ نمیدانم! 

اسمش درد است یا نه؟ نمیدانم! 

  

تسکین دهنده این درد را هم جامعه از ما گرفت. اشخاص و عملکردشان رادیکالی از جامعه هستند. پس گله گذاری کاری بیهوده است.

 

حقیقتی هم وجود ندارد. حقیقت تنها نحوه نگاه کردن هر شخص به دنیای اطراف خود است. 

در اصل هم هیچ کس قبول نمی کند که حقیقتش پشیزی برای دیگران ارزش ندارد. 

همین که جمله ای بر خلاف تصورشان بزنی برچسب بلاهت به پیشانیت میزنند. 

  

 مسند قدرت و ناتوانی هم دیگر در این جهان مالتی پاور و 7 میلیاردی دیگر لطیفه ای بیشتر نیست. 

تنها میتوانی (اگر بتوانی!) اطراف خود را کمی تا حدی به دلخواه خودت تنظیم کنی. 

 

بعضی ها زور خود را میزنند تا دنیای خود را درست کنند. همین که میبینند نمیشود سعی میکنند دنیای خود را آنقدر کوچک کنند که تغییر دادنش با یک سیگار هم میسر شود!

 

مخاطب عزیز حرفم را فهمیدی؟ سعی کردی حرفم را بفهمی؟ یا باز هم می خواهی بگویی  

" اگه بهم سر بزنی خوشحال میشم(

دیشب نخوابیدم!

 آن زمان که سکوت همه جا را تیره کرده بود

    آن هنگام که خواب همه را کورتر و کرتر کرده بود 

       آن وقت که صدای لذت زن همسایه با اذان نفرت انگیز صبح ادغام شده بود

          آن دم که گویی گربه ها هم قصد روزه گرفتن دارند و پی سحری در زباله ها می گشتند

  

عاشق آزرده دلتنگ بود 

         سیل اشک جاری بود 

                گلی برای پرپر کردن نبود  

                   اما مو برای کشیدن و کندن بسیار بود 

                      

همان بهتر که هیچ چشم بینایی آنجا نبود 

       که اگر بود، بعد آن غوغای درون دیگر تنها یک راز نبود. 

 

دلم آهنگ مرد دریا ( seemann ) رامشتاین رو میخواد.

زرد و ابله

مردم ایران طی این سالها از بدبختی رنگ و رویشان زرد جلوه می کرد. 

طی این یک ماه هم زرد تر. 

 

نمی دانم از کی تا حالا جیره بندی غذا آن هم به احمقانه ترین روش، انسان را به خدا ( که آن را هم احمقانه در ذهنش پرورانده ) نزدیک می کند.  

 

این بیست و اندی روز واسه هر کس خوشی اورده، ارمغانش واسه من جز فحش، تاسف خوردن و عصبانیت نبوده!

 

هی گوسفند آنقدر نخور تا بمیری ولی به من کاری نداشته باش که ... . 

 

پ ن: کی گفته من آدم متعصبی هستم!

باد وزیدُ همه اسرار عیان شد

همه چیز تو چهار هفته به وجود اومد. 

همه قرار ها و دلتنگی ها تو چهار ساعت به پایان رسید. 

 

چهار سال دیگه دوباره اوضاع عادی میشه.درست بعد المپیک لندن. 

 

پ ن: همیشه از چهار و چهار شنبه و هرچی که توش چهار داشته بدم میومده.

پ ن: می خوام به یاد اون شب زمستان و گرگ هار بخونم. 

پ ن: دخترک لاغر گفت: چهار سال که منتظرتم. 24 ساعت نشد که مجبور شدم چهار سال منتظر دل-آرام بمونم. 

پ ن: حالم بده. خوشی به ما نیومده.

من و این حس جدید

صبح از خواب بیدار می شم. یه پیغام دارم. می خونم. لبخند میاد رو لبام.

شارژ می شم. بر خلاف این چند وقته حسابی صبحونه می خورم، در حد انفجار.

میرم شرکت. یه پیغام دیگه. کیفور می شم. انرژی، انرژی ناب.

میرم سر پروژه. کارا خوب پیش نمیره. با یه جمله همه چیزو فراموش میکنم. خستگی ها فقط با یه اصطلاح مخصوص تموم میشن.

شب موقع خواب تمام پیفاما رو به یادم میارم و ...

حس میکنم چیزی بدست اوردم که از دست دادنش مثل از دست دادن جونمه!

بابابزرگ، دیابت، داستان سرایی!

سلام. خوبین؟

چند روزه که شبا میرم خونه بابابزرگم(پدری).

دیشب داشت از اصل و نسبمون صحبت می کرد منم هی ذوق میکردم.

میگفت که بابابزرگش بزرگتر تمام شهر بوده و با ناصرالدین شاه برو بیا داشته(حالا نمی شد با کوروش بزرگ برو بیا میداشت).

از مامان بزرگم میگفت.(من مامان بزرگم خیلی ملک داره)گفت: از من به گوش بگیر،هیچ وقت زن پولدار نگیری که مثل من بد بخت نشی .

یه چیزی گفت که نمیدونم درست گفت یا نه شما نظر بدین.گفت: من هرچی دارم از بخشش به دیگران دارم.بخشش بزرگی و احترام میاره.